این نیز بگذرد

گاهنوشت
بایگانی
آخرین مطالب


گل بنفشه اینجا جلوی پنجره جان گرفته، یعنی توی تهران خون دل میخوردم آب و کودش را سر ساعت و دقیقه میدادم داشت میپلاسید، الان یکی دو روز هم اینور و آنور شده دیدم کلی برگهای تازه و جوان سبز پشمالو درآورده برای خودش، تازه یک بار هم گلدانش از دستم ول شد و خاک و ریشه اش پخش شد روی زمین، یک غنچه هم بدهد که من دیوانه میشوم.

فکر میکنم به زندگیم چند سال بعد که یعنی قرار است همه اش درس بخوانیم؟ یعنی مثلا نمیشود من چند تا بچه ی قد و نیم قد مال خودم داشته باشم و از صبح تا شب بشورم و بپزم؟ تصویر آینده اینطوری برایم دلچسب تر است، یک خانه قدیمی داریم پرده اتاق زرد است، صدای داد و بیداد بچه ها می آید و مرد خانه هم شاد است، آنوقت میتوانم روزی یک کتاب راجع به تربیت کودک بخوانم به بچه هایم قرآن یاد بدهم و مرد خانه هم پخش باشد توی تک تک لحظه های جاری در زندگی و مثلا بحث کنیم که چطور میشود جلوی آن کوچکتری را از داد زدن بیخود بگیریم. همین چیزهای دم دستی مد نظرم است، تصور آینده این روزها برایم سخت شده...

اینکه از عشق بنویسم اگر کسی نباشد هم ایده ی مسخره ای بود. آدم باید از عشق بنویسد، باید کلی چیزهای رنگی توی سرش باشد که عشق دسته بندیشان کند و ببردشان بالا بدون عشق آدم مغرور است، یک نفر زمینی حتما باید باشد که دلت را ببرد و آن نفر خوب هم باشد آنوقت میتوانی هرروز کشف تازه ای بکنی...

* اینجا خیلی برایم دنج است...

* اینکه بوی کلر بدهی و غرق بشوی توی نماز ظهر کتابخانه ی کنار دریاچه برای من که بهترین حس است. معتاد بوی کلر هستم انگار!

من چقدر زندگیم را دوست دارم.

شیرین ...
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


یادم نیست دقیق کی در این بیان ثبت نام کرده بوده ام... مثل اینکه جو زده از برنامه های بسیج و جنوب و این چیزها بوده، حالا اما وضع فرق میکند، یعنی من در ٢٣ سالگیم کلی عوض شده ام، حداقلش این است که جو زده نیستم، حداقلش این است که سریع تا چیزی به ذهنم رسید روی زبانم نمیاورم. آن زمان یک نفری بود راجع به یک حدیث خاصی از امام حسین که در مورد ایرانی ها بود تفسیر خوبی گذاشته بود، من هم دوست داشتم چنان اطلاعاتی داشتم که نشرش دهم. یعنی حداقل یک نفر که میاید بخواند یک چیزی به او اضافه کرده باشم. به قولی از این وبلاگهای عاشقانه به ستوه آمده ام و از حرفهای خاله زنکی و از مادرهایی که عکسهای بچه هایشان را میاورند و از سرماخوردگی و اسهال و استفراغشان مینویسند و اصلا به من چه!

من شیرینم! در واقع دوست داشتم شیرین باشم... اخیر ترین تصمیمم این بوده که سه روز هیچ گناهی نکنم از دیروز که امروز یکی کردم و همه چیز رفت از اول. توی قنوت نماز عید فطر خواستم از خدا باز طلب بخشش کنم و بعد رکعت دوم  گل از گلم شکفت و گفتم خدایا از تو میخواهم عالم بشوم، عالم واقعی، از آنهایی که نوبل میگیرند حتی! یک لحظه حالت حضرت سلیمان گونه به من دست داده بود آن میان:) 

صبح تصمیم گرفته بودم یک وبلاگی بسازم و درد دلهایم را از جناب عشق که خدا اگر بخواهد این تابستان سر و سامان بگیریم تویش بنویسم که آخرش رسیدم به اینجا! 

*چیز خاصی برای گفتن نیست! هرکسی مشاوره ای خواست از طب اطفال بپرسد، من دو روز دیگر هم اطفال میخوانم، بعدش میتوانید سوالهای چشم پزشکی و بعدش هم ارتوپدی از من بپرسید. 

* تنها اگر بازدید نداشته باشم از عشق هم خواهم نوشت.

* برای من دعا کنید:)

شیرین ...
۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر